
آرام نشست و تکيه داد به ديوار
دلش گرفته بود
اشک چشمانش با بغض گلويش حرف ميزد
يکي از چشم انتظاري ميگفت
يکي از غم دوري
همدرد خوبي بودند براي هم
آخر حرفشان يکي بود...
آنقدر انتظار ميکشم آقا تا کربلايي ام کني...
ناگهان دلش به صدا در آمد
آهي کشيد و گفت:
آخر ميکشي مرا حسين...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->